احساس

تا نگاه می کنی وقت رفتن است...

احساس

تا نگاه می کنی وقت رفتن است...

احساس

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند ...

آخرین مطالب

بعد این همه کلاس یه فیلم حال آدم و جا بیاره خوبه ...

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ب.ظ


امروز یکی از روزهای خیلی سنگینه منه ، سنگین از این لحاظ که 4 تا کلاس دارم تو این یک روز ، و از کله ی سحر می رم  و غروب بر می گردم

هووووف...گفتنش هم وزن سنگینی داره ، حالا خوبه که من رشتمو دوست دارم 

تو آخرین کلاس بودم و یک درس عمومی - این استاد محترم همیشه زودتر از زمان معمول کلاس رو تعطیل می کنه ، البته استاد خوبیه ،

اما از خوش شانسیه من ، دانشگاه خیلی گرامی مون یه برنامه شاعرانه گذاشته و چند تا شاعر و دعوت کرد ، اونم تو یه روزی که وسط هفته است و واقعا نمی دونم انگیزشون از این حرکت چی بوده ، بعد سومین کلاس از کگل روز و اولین کلاس بعد از ظهر یه سری زدم به سالن اجرای برنامه

خوب بود جمعیت زیادی اومده بودن ، من خودم علاقه ی زیادی به شعر دارم ، اما اگه یه برنامه بود که خیلی بدرد زندگیشون می خورد خیلی کمتر می اومدن ....همینه دیگه ...

بگذریم ...ما که از اونجا موندیم ...االبته بماند بعضی از شعرهای یکی از این شاعرهای مذکور را کمی دوست داشتیم اما قسمت ما نبود در این مجلس می و طرب باشیم  و نبود حضور سبزمان در آن خیل جمعیت فریاد می زد....

در حال سرکشی به مجلس می و طرب بودیم که یکی از دوستان بنده را دید و پیشنهاد بستنی خوردن را بر سرمان انداخت ، بنده که ظهر هم بستنی خورده بودم به علت علاقه ام به این نوع از خوردنی با او همراه شدم ...البته دقایق زیادی نمانده بود که کلاس بعدی شروع شود ...

با هم رفتیم و بستنی گرفتیم... و هنوز بستنی به اتمام نرسیده بود که استاد را در راه رویت کردم ، و خب نه می شد بستنی را بندازی و اسراف کنی و نه می شد قورتش دهی و در آن فرصت کم باقی مانده تمامش کنی ...پس ناچار شده و به استاد گفته و اجازه گرفته و لحظاتی بعدتر به کلاس وارد گشتیم ...

ساعت نهایتاً 5:15 قرار شد که از طرف دانشگاه برای دیدن فیلم بادیگارد به سینما برویم ، بنده داشتم در درون خودم حرص می خوردم از اینکه استاد امروز را استثناً بر خلاف همیشه خیلی بیشتر از حد معمول نگه داشته است ...کلاس که تمام شد از کلاس جست زدم  بیرون ، زیرا از عید تصمیم گرفته بودم که این فیلم را بپینم در سینما هر چند دیدن فیلم در سینما آن سکوتی را که می خواهی از تو غارت می کند

خب مثه باد می رفتم و باد هم می وزید ...به نقطه ای رسیدم که چندین متری را  با اتوبوسی که من باید سوارش می بودم از جلوی چشمان ناباور من عبور کرد ...و موبایل این وسیله ارتباطی که هر وقت به آن نیاز داری به کارت نمی آید در لحظات اولی که مرغ از قفس پرید به دادمان نرسید ...

و بنده ماندم و مجلسی که نرفته بودم و اتوبوسسی که رفته بود بدون من ، البته دیر راه افتاده بودند و من به یکی از مسئولین که زنگ زده بودم ، فرمود : بدو ...

ابه هر حال ما ماندیم تنهای تنها ... و از آنجا که بنده آدمی هستم که برای رسیدن به بعضی از اهدافم تمام تلاشم را می کنم  خودم را با اتوبوس به سینما رساندم ...

درست است دقایقی از فیلم را از دست دادم ، اما خب بیشتر فیلم را دیدم و بد نبود و دوستش داشتم تا حدودی ....

تصور

 نداشتم که گریه ام بگیرد اما لحظات آخر فیلم ...

.....

این هفته را از بس شب ها کم خوابیدم حس می کنم شده ام مثله این آدم های بزرگ که نمی توانند بخوابند زیاد

و احتمالا تا آخر هفته نیز روند به این منوال ادامه دارد و من موفق به خواب صبحگاهی نخواهم شد ، باشد که شب را غنیمت دانم و زودتر بخوابم اگر صبح را ندارم ...

" الهی و ربی من لی غیرک "

۹۵/۰۲/۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰
الهی و ربی من لی غیرک ...