احساس

تا نگاه می کنی وقت رفتن است...

احساس

تا نگاه می کنی وقت رفتن است...

احساس

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند ...

آخرین مطالب

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است


بلخره بعد مدت ها تونستم برم ...

باد و بارون و رعد و برق و ...بارون چشم و ...

هوای خیلی عجیبی بود ..خیلی ...

همسرش ...

دلم خیلی گرفته ...

 

الهی و ربی من لی غیرک ...
۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

از شبگیر بیدار شدن گرفته تا دیر برگشتن ...

از بارون خیلی شدیدی که یهو با برق معرکه ای موجودیت خودش و اعلام کرد

و من زیر بارون خیس آب شدم...

از مسیری که خدا راه ها رو برام باز کرد ...

الان وقتش نیست

می نویسم ...

 

 

 

 

الهی و ربی من لی غیرک ...
۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۸ موافقین ۱ مخالفین ۰
چقد سخته یه وقتایی نمی دونی باید خوشحال باشی یا غمگین 
خوشحالی چون اونا به اون چیزی که می خواستن رسیدن 
ناراحتی و دلت گرفته چون رفتن ، چون تنها گذاشتن خانواده هاشونو 
چون رفتن تا اون نامردا اون بلاهایی که سر بچه های سوریه می آرن سر من و تو نیارن ...
جمعه یه تعدادی از بچه های مدافع حرم مازندران شهید شدند ، یکیشون هم مسئول اردویی سپاه کربلا مازندران بود 
خیلی جا خوردم ...
دختر کوچیکش ...
خدایا کی قراره پس این جنگ و خونریزی ها تموم بشه 
تو که برات کاری نداره همشونو نابود کنی ...کافیه تو فقط بخوای ...
دلم خیلی گرفت امشب ...
خانواده هاشون چی دارن می کشن ..چی دااااارن می کشن...
اونوقت بعضی ها می گن چرا اصلا میرن ...
میگن می رن که فقط شهید شن...
خداااااااااااااا
خداااااا دیگه برسون امام زمانمونو دیگه برسوووون 
دیگه بسه ... بخدا سخته ...
سخته ...
الهی و ربی من لی غیرک ...
۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

هر بار خواستم برم قم نشد ...شایدم تقصیر از خودم بوده - دوست ندارم صبح برم و برگردم - خیلی دوست دارم شب تو حرم باشم ، اما وقتی اردو می ری مجبوری که صب بر ی و غروب برگردی ....

بعد اون دعوتی که خدا کرده بود و من به مهمونیش رفته بودم ،  حالا یه کادو داده بهم ... سفر قم ...

چیزی که قبل عید می خواستم برم و نشد ، و حالا...

البته باز با خداست این رفتن ...

متاسفانه باز هم صب می برن و شب نمی شه موند ... اما خب دیگه می خوام برم ، البته ان شاالله ...

ان شاالله که از حضرت معصومه ، کارت دعوت داداشش هم بگیرم ، دلم برای مشهدالرضا تنگ شده ، آخ چی می شه تابستون برم مشهد ...

کاش لیاقت این دعوت و داشته باشم ...

من خیلی از این خواهر و برادر به خاطر همه چیز ممنونم...خودشون می دونن...

 

الهی و ربی من لی غیرک ...

پی نوشت : آخه وسط بهار آدم سرما می خوره ؟! اینم اینطوری...

اینم الان که می خوام برم پیش حضرت معصومه ...

چی بگم .. شکر ...

الهی و ربی من لی غیرک ...
۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۶ موافقین ۲ مخالفین ۰

امروز کلاس یه درس عمومی بود ، ...

ما داریم با استادها صحبت می کنیم هفته اول خرداد رو دیگه نریم کلاس ، مخصوصا که یکشنبه 2 خرداد نیمه شعبان هست .

که از اواخر اردیبهشت بریم خونه . آخه نمی دونم کدوم تفکری می گه که با شروع ماه مبارک رمضان باید امتحانات پایان ترم هم شروع بشه!!! 

اونوقت یه دانشگاه مثل دانشگاه ... بنابر شنیده ها قراره قبل از شروع ماه مبارک،یا حداقل اوایلش امتحاناتش تموم شه ...

نمی دونم تو این دانشگاه قراره ماه رمضون نیاد یا اون دانشگاه خیلی مذهبی هست ... !!!!

اینا همه رو گفتم تا بگم ما داریم با استادای درس های تخصصی صحبت می کنیم که هفته اول و نریم کلاس اونوقت امتحان این درس عمومی رو گفتند که 9 ام خرداد برگزار می شه ./..یعنی چنان بغضی گلومو گرفت که خدا می دونه ، دلم می خواست های های گریه کنم ... منی که برنامه ریزی کردم آخر اردیبهشت برم خونه ...

با 2 تا از استادها هم صحبت کردم ، یکیش که گفت ما هم دوست داریم زودتر امتحان گرفته بشه اما گفتن 9 ام .

به یه استاد دیگه هم گفتم ...هیچی معلوم نیست ، وای خدایا اگه واقعا امتحان قرار بشه 9 ام گرفته بشه عملاً فرجه هام از بین می ره ...

از اون طرف امتحانارو می ذارن تو ماه رمضون و 5 تا امتحان پشت هم و .... از اون طرف فرجه هامونم ازمون می گیرن ...

آخه خدایا این انصافه ... خدایا خودت یجوری درست کن ...

الهی و ربی من لی غیرک 

الهی و ربی من لی غیرک ...
۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


امروز یکی از روزهای خیلی سنگینه منه ، سنگین از این لحاظ که 4 تا کلاس دارم تو این یک روز ، و از کله ی سحر می رم  و غروب بر می گردم

هووووف...گفتنش هم وزن سنگینی داره ، حالا خوبه که من رشتمو دوست دارم 

تو آخرین کلاس بودم و یک درس عمومی - این استاد محترم همیشه زودتر از زمان معمول کلاس رو تعطیل می کنه ، البته استاد خوبیه ،

اما از خوش شانسیه من ، دانشگاه خیلی گرامی مون یه برنامه شاعرانه گذاشته و چند تا شاعر و دعوت کرد ، اونم تو یه روزی که وسط هفته است و واقعا نمی دونم انگیزشون از این حرکت چی بوده ، بعد سومین کلاس از کگل روز و اولین کلاس بعد از ظهر یه سری زدم به سالن اجرای برنامه

خوب بود جمعیت زیادی اومده بودن ، من خودم علاقه ی زیادی به شعر دارم ، اما اگه یه برنامه بود که خیلی بدرد زندگیشون می خورد خیلی کمتر می اومدن ....همینه دیگه ...

بگذریم ...ما که از اونجا موندیم ...االبته بماند بعضی از شعرهای یکی از این شاعرهای مذکور را کمی دوست داشتیم اما قسمت ما نبود در این مجلس می و طرب باشیم  و نبود حضور سبزمان در آن خیل جمعیت فریاد می زد....

در حال سرکشی به مجلس می و طرب بودیم که یکی از دوستان بنده را دید و پیشنهاد بستنی خوردن را بر سرمان انداخت ، بنده که ظهر هم بستنی خورده بودم به علت علاقه ام به این نوع از خوردنی با او همراه شدم ...البته دقایق زیادی نمانده بود که کلاس بعدی شروع شود ...

با هم رفتیم و بستنی گرفتیم... و هنوز بستنی به اتمام نرسیده بود که استاد را در راه رویت کردم ، و خب نه می شد بستنی را بندازی و اسراف کنی و نه می شد قورتش دهی و در آن فرصت کم باقی مانده تمامش کنی ...پس ناچار شده و به استاد گفته و اجازه گرفته و لحظاتی بعدتر به کلاس وارد گشتیم ...

ساعت نهایتاً 5:15 قرار شد که از طرف دانشگاه برای دیدن فیلم بادیگارد به سینما برویم ، بنده داشتم در درون خودم حرص می خوردم از اینکه استاد امروز را استثناً بر خلاف همیشه خیلی بیشتر از حد معمول نگه داشته است ...کلاس که تمام شد از کلاس جست زدم  بیرون ، زیرا از عید تصمیم گرفته بودم که این فیلم را بپینم در سینما هر چند دیدن فیلم در سینما آن سکوتی را که می خواهی از تو غارت می کند

خب مثه باد می رفتم و باد هم می وزید ...به نقطه ای رسیدم که چندین متری را  با اتوبوسی که من باید سوارش می بودم از جلوی چشمان ناباور من عبور کرد ...و موبایل این وسیله ارتباطی که هر وقت به آن نیاز داری به کارت نمی آید در لحظات اولی که مرغ از قفس پرید به دادمان نرسید ...

و بنده ماندم و مجلسی که نرفته بودم و اتوبوسسی که رفته بود بدون من ، البته دیر راه افتاده بودند و من به یکی از مسئولین که زنگ زده بودم ، فرمود : بدو ...

ابه هر حال ما ماندیم تنهای تنها ... و از آنجا که بنده آدمی هستم که برای رسیدن به بعضی از اهدافم تمام تلاشم را می کنم  خودم را با اتوبوس به سینما رساندم ...

درست است دقایقی از فیلم را از دست دادم ، اما خب بیشتر فیلم را دیدم و بد نبود و دوستش داشتم تا حدودی ....

تصور

 نداشتم که گریه ام بگیرد اما لحظات آخر فیلم ...

.....

این هفته را از بس شب ها کم خوابیدم حس می کنم شده ام مثله این آدم های بزرگ که نمی توانند بخوابند زیاد

و احتمالا تا آخر هفته نیز روند به این منوال ادامه دارد و من موفق به خواب صبحگاهی نخواهم شد ، باشد که شب را غنیمت دانم و زودتر بخوابم اگر صبح را ندارم ...

" الهی و ربی من لی غیرک "

الهی و ربی من لی غیرک ...
۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰