پاییز اناری...
و از شمال ات دوری و از باران های گاه و بی گاه پاییزی اش محروم ...
و خیلی وقت ها که ارتباطی با یک آشنا از آن خطه برقرار می کنی از باران اش می شنوی ...
و باران یعنی تو برمی گردی ...
و باران یعنی آب زدن به خاطراتت ...
بعضی زخم ها در زندگی تا ابد باز می مانند ... حتی اگر بخواهی پانسمانشان هم کنی
باز از درون بازاند ...
و خیلی ساده با تلنگری کوچک حسابی رویشان نمک ریخته می شود
و پرتت می کند به تمام آن چیزهایی که از آن فرار می کنی ...
و بد می سوزاند جگرت را این زخم ها...
این روزها کیشم و منتظرم تا با یک تلنگر مات شوم و براستی خیلی زجرآور است...
اینکه مثل بازی مار و پله ، این همه فرار کنی از نیش مارها
اما در یک لحظه در جلوی نیش مار قرار بگیری و پله های زیادی رو به پایین سرازیر شی...
یه نیمکت خالی پاییزی،شب تاریک،شب خلوت
و اشک هایی که می ریزی تو این هوای پاییزی
و بارونی که باید باشه و نیست ...
پاییز فصل انارهای سرخ،سرخیِ به رنگ خون جگر...
و برگ های پاییزی اش که خیلی شاید شبیه کسانی اند که می ریزند ...که ویران می شوند...
پانوشت : این عکس دیروز صبح گرفته شد ...