خیلی سخخخخته...
شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ق.ظ
جووووونم در اوووومد تا بلیط گرفتم
حتی تا آخرین لحظه می خواستم انصراف بدم
مامانمم کنارم وایساده بود
لحظه آخر فکر کنم انصرافم زدم اما ...
چقد سخته بعد یه تعطیلیه طولانی باید برگردی
باید دور شی از خونت
و نمی دونی دفعه دیگه ای وجود داره که به خونه بیای...
زنده هستی ...
هووووووووف
خدایا خودت به هممون کمک کن ...
این جدایی ها جوون آدم و در می آره ...
پی نوشت : فقط چند ساعته دیگه مونده تا اینکه برم ، کاش دل نداشتم
دلم برا خونمون تنگ می شه ...
لعنت به جدایی ها ...
خیلی سعی کردم بابامو راضی کنم خونه مونو بفروشیم و بیان تو شهری که من هستم
اما بابام نمی تونه اینجا رو ول کنه...نمی تووونه...
بغض...حال بد...
۹۵/۰۱/۱۴