احساس

تا نگاه می کنی وقت رفتن است...

احساس

تا نگاه می کنی وقت رفتن است...

احساس

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند ...

آخرین مطالب

جاده شمال...

بعد چند ماه...

عکاس: خودم 

الهی و ربی من لی غیرک ...
۰۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰

هیچ وقت سراغ کسی که یک بار بی دلیل و یک آن رهایت کرد نرو

حتی اگر یک روز برگشت و با حرفایش دلخوشت کرد، دلخوش نشو

می دانی آدم ها فراموش کار شده اند

گاهی زخم هایشان را فراموش می کنند به جرم دوست داشتنشان

اما تو یادت نرود

کسی که یک بار بی بهانه تو را شکست

بارها می تواند این کار را بی بهانه یا با بهانه های ساختگی خودش انجام دهد

آن هم با شدت بیشتر

چون هر چه بیشتر بمانی سخت تر می شود

بگذار رفتنی قبل اینکه دلی از تو بگیرد

راهش را بردارد و برود

تا کمتر آسیب ببینی...

م-م

الهی و ربی من لی غیرک ...
۰۲ دی ۹۵ ، ۰۷:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
ظاهرا قطار مرگ ریلش رو کج کرده این بار روی آشناهای ما
همین چند روز پیش بود که خبر مرگ یه آشنارو بهم دادن، و حالا دوباره امشب...
یک نفرِ دیگه
عجب دنیاییه
حالا بهمدیگه ظلم کنیم، هم و بسوزونیم، بهمدیگه آزار برسونیم
آخرش یه وجب خاکه و اون دنیایی که باید جواب تک تک این ظلم هارو داد
حالا دل بسوزونید شماها که بی حد و حساب این کار و می کنید.

پی نوشت: خدایا کمکم کن من از اون آدم هایی نباشم که راحت دل می سوزونن.
الهی و ربی من لی غیرک ...
۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰

صبح که منظره ی پشت پنجره را نگاه کردم

زمین چون صورتی که از اشک شبانه بارانی شده، از باران دیشب، خیس بود

این روز تلخ و سرد پاییزی

یادآور هجوم یکی از تلخ ترین اتفاق ها

کاش می شد زمان را برگرداند به قبل این روز

و نگذاشت هیچ وقت این روز برسد...

کاش می شد به گونه ای دیگر بود

از آن نوعِ کمیاب انسانی

که انسان های دیگر را دید

و بی انصافانه از کنارشان عبور نکرد

الهی و ربی من لی غیرک ...
۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۹:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰

موندم تو کار این خواهر و برادر...

هفته ی قبل بود که رفته بودم قم و روز اربعین برگشته بودم...

دوباره این هفته سشنبه هم دعوتم کردن و رفتم...

تا دقایقی که کلا مات و شوکه بودم وقتی گنبد و می دیدم و تو صحن بودم...

دفعه قبل که رفتم دو تا چیز جا گذاشتم قم ، یعنی گم شدن

حالا نمی دونم گم شدن اون ها تاثیر داشتن یا نه نمی دونم ...

دوستم قبلش بهم گفت درباره قم رفتن اما من خیلی جدی نگرفته بودم

اما مثه که جدی بود چون این و وقتی دوباره روز دوشنبه زنگ زد که من خواب بودم و دوباره شب زنگ زد و درباره قم رفتن گفت فهمیدم..

اول قرار شده بود صب بریم و غروب برگردیم با دو تا از بچه ها

اما نشد و مجبور شدیم عصر بریم و شب تو حرم پیش بی بی معصومه موندیم

چه حس خوبیه وقتی جلوی ضریحش می شینی و باهاش درد دل می کنی و حرف می زنی و اشک می ریزی

مگه می شه بی بی حواسش به حالت نباشه

فقط نمی دونم چرا یه کاری نمی کنن برام تا از این حال بد در بیام...

شایدم می کنن من نمی فهمم...

بی بی معصومه بابت دعوتت ممنونم

درسته که این بار قسمت نشد جمکران برم با همه ی علاقه ای دارم اما شکر

من راضی و خوشحالم بابت این دعوت...

ان شاالله که برات کربلا رفتنه منم بی بی بگه که امضا کنن،مشهد و قم هم بهم زود زود بدن...

خدایا حال دل همه رو خوب کن

به حال منم یه نگاه کن

خدا جونم تو که داری می بینی خودت

حال دلم خوب نیستااا...



الهی و ربی من لی غیرک ...
۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۲:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰

داری می ری که ثابت شه 

دروغ بود عشق و احساست

قبول کردم دلیلاتو

دیگه هیچی نگو ساکت 

دیگه چیزی نگو می خوام

سکوتت حرف آخر شه

با اینکه بی صدای تو

محال زندگیم سر شه

هر روز من بی تو 

می گذره اما سرد

پیشم نمی مونی 

کاریش نمی شه کرد

تو می ری از دنیام

می ری به آسونی

من عاشق توام

تو عاشق اونی

بدون تو غم دنیا

سرازیر می شه رو شونم

باید یادم بره اسمت

ولی سخته نمی تونم

نمی دونم توی ذهنت 

خیالِ کی و می بافی 

فقط می دونم این و خوب

که تو خیلی بی انصافی

الهی و ربی من لی غیرک ...
۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰

بازم وداع...
خیلی سخته وقتی بعد چند روز از جایی که دوستش داری بخوای بری...برام همیشه این دل کندن سخت بوده و هست...
این بار برای اولین بار با مامانم همسفر مسیر قم شدم و البته برای اولین بار که بدون اردو اومدم قم
یعنی در اختیار خودم،منظورم اینه طوری نبود که شخص خاصی بخواد چیزی و تحمیل کنه و این برای من یعنی بهشت...
هر ساعتی که خودم می خوام برم حرم،شب تو حرم بمونم و...
فقط جای غم انگیز داستان اونجا بود که مجبور شدیم صبح اربعین از قم برگردیم...خیلی دلم گرفت...
به ضریح نگاه می کردم و اشک مهمون چشمام شده بود،به مامانم گفت بره می خواد به ضریح دست بزنه
آخه قسمت من شاید بشه اما مامانم معلوم نیست...
امیدوارم بهش خوش گذشته باشه و اگه من کاری کردم یا حرفی زدم که دلش شکست،به حرمت خود بی بی معصومه من و ببخشه واقعا نمی خواستم تو این سفر هیچ جوره ناراحتش کنم.
الان کنارم تو قطار خوابیده و تو مسیر برگشتیم
می خواستم برای عصر بلیط بگیرم اما پر شده بود...
و اما بگم از گم شدن یا بگم جا گذاشتن وسایلام
سیوشرت خوشگلم که باهاش خاطره داشتم و دوستش داشتم...
چادرم...
می گن خوبه تو زیارت وسیله گم کنی
حالا ببینم برای من چه اتفاق خوبی می افته...!
خدا کنه بی بی معصومه واسطه شه برای سفر کربلام و به زودی هم برم پیش داداشش...
فکرشم نمی کردم امسال اربعین برم قم،درسته تو پیاده روی از حرم تا حرم امسال نبودم
اما بازم شکر
بابت این دعوت اونم این شکلیشش ممنونم از شما و همه که واسطه شدن...
درسته که خیلی از دوستام رفتن کربلا،اما فکر می کنم شاید اشکای چهارشنبمم بی تاثیر نبود تو مجوز این دعوت،شایدم دل مامانم...
ویه چیز دیگه که خدا رو شکر مامانم تونست غذای حرم رو بخوره، خیلی تو دلش افتاه بود...
خدایا ممنونم ازت
30-8-95
قطار قم- تهران 

الهی و ربی من لی غیرک ...
۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰

سوزش سرمای شدیدی چند روزه که هوا رو خیلی سرد کرده و ما در حال منجمد شدن هستیم.
تو کلاس نشسته بودم و استاد داشت بخش هایی از یکی از داستان ها رو می خوند
و برف پاییزیِ ریزی می بارید
و من نگاهمو دوخته بودم به منظره ی پشت پنجره ی کلاس
و صدای داستان خوندن استاد گوشم و پر می کرد و تصویر پشت پنجره چشم هام رو ...
به این فکر می کردم که شاید چند سال بعد دیگه هیچ وقت این لحظه ها تکرار نشن
و می دونم که دلم برای این لحظه ها تنگ می شه ...

2 آذر 95

الهی و ربی من لی غیرک ...
۰۳ آذر ۹۵ ، ۰۳:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰

و از شمال ات دوری و از باران های گاه و بی گاه پاییزی اش محروم ...

و خیلی وقت ها که ارتباطی با یک آشنا از آن خطه برقرار می کنی از باران اش می شنوی ...

و باران یعنی تو برمی گردی ...

و باران یعنی آب زدن به خاطراتت ...

بعضی زخم ها در زندگی تا ابد باز می مانند ... حتی اگر بخواهی پانسمانشان هم کنی

باز از درون بازاند ...

و خیلی ساده با تلنگری کوچک حسابی رویشان نمک ریخته می شود 

و پرتت می کند به تمام آن چیزهایی که از آن فرار می کنی ...

و بد می سوزاند جگرت را این زخم ها...

این روزها کیشم و منتظرم تا با یک تلنگر مات شوم و براستی خیلی زجرآور است...

اینکه مثل بازی مار و پله ، این همه فرار کنی از نیش مارها

اما در یک لحظه در جلوی نیش مار قرار بگیری و پله های زیادی رو به پایین سرازیر شی...

یه نیمکت خالی پاییزی،شب تاریک،شب خلوت

و اشک هایی که می ریزی تو این هوای پاییزی

و بارونی که باید باشه و نیست ...

پاییز فصل انارهای سرخ،سرخیِ به رنگ خون جگر...

و برگ های پاییزی اش که خیلی شاید شبیه کسانی اند که می ریزند ...که ویران می شوند...

پانوشت : این عکس دیروز صبح گرفته شد ...



الهی و ربی من لی غیرک ...
۱۸ آبان ۹۵ ، ۰۱:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هوای پاییزی ...
برگایی که با باد پاییزی تو هوا می رقصن...
یه آسمون ابری و آماده ی باریدن و یه خیابون و ...
یه دل ابری تر ...

یه خیابونی که تو می تونسی دستای کسی و که دوست داری و تو دستاتت بگیری و از بودن کنارش و هم قدم شدن با قدماش لذت ببری ...
اما افسوس که باید خاطره هات و مرور کنی ...
و شکنجه بشی برای همه ی لحظه هایی که اون خاطرات و برا خودت رقم زدی و برات رقم زدن ...
چه هوای عجیبی داشت امروز تهران ...
ابری ...
بارونی ...
باد ...
انگار خدا دل من و به تصویر کشیده بود ...
و غروب ... چه غروبی بود وقتی از شیشه اتوبوس به بیرون زل زده بودم
انگار یه چیز سرخ رنگ وسط یه توده ابر گم شده بود ...
ابرا شده بودن توده های پاره پاره سرخی که تو دل آسمون زندونی بودن ...
و چقد هوای  دیروز تهران فقط بودن تو رو کم داشت ...
کاش بودی ...
وقتی داشتم بر می گشتم
به جای مترو از اتوبوس استفاده کردم ...
حس خوبیه وقتی به جای مترویی که قرار بود نفس کشیدن و راحت تر کنه صد برابر سخت تر می کنه از اتوبوس استفاده کنی...
درسته ک دیرتر می رسی و تو ترافیک می مونی،اما سالم تر می رسی و این که دنیارو می بینی...غروب خورشید و می بینی ... اشکای آسمون و می بینی رو شیشه ی اتوبوس ...رو آسفالت خیابون ...
و رها می شی از مترویی که خیلی از آدمایی که می خوان وارد قطار بشن از یه قانون نانوشته ای که اگه هول بدی،آدم باهوش تری استفاده می کنن و اصلا براشون اهمیتی نداری که آدمای دیگه اذیت می شن ...
و دست فروشایی که می آن تو گوشت و بلند بلند اجناسشون و تبلیغ می کنن و بی اهمیت به اینکه این پرده ی گوشه،نه پرده ی پنجره ...
و تومجبوری خیلی وقتا کل راه و تو یه حالت عمودی با یه حالت پرس بین انبوهی از جمعیت عذاب بکشی
و برا که دیر نرسی پی همین تونل وحشت و به تنت بمالی ... درسته که تو ترافیک نمی مونی ... اما خیلی چیزای دیگه رو هم از دست می دی ...
و اما اتوبوس ...یه راهروی تنگ ...
 صندلی دو نفره ...
و زن و مردی که تو ردیف من نشستن ...
و زن که آروم سرش و گذاشته رو شونه های همسرش و خوابیده ...
دوستت هم که کنارت نشسته و خوابیده ...
و دختربچه ای که صندلی پشتیته و خودش و می کوبونه به پشت صندلیه من ...
ماشینایی که هر کدوم به یه مقصدی تو جاده هستن...
آدمای مختلف...با هزار تا فکر جور وا جور ...
و یه عالمه قصه که تو هر کدوم از ماشیناس ...
و هزار تا قصه تو هر اتوبوسی ...
و ترافیک ...
و تو
تو که با تموم خاطره هات بیداری ...
و این قصه تمامی ندارد ....
12.8.95 


 پی نوشت : دیروز و امروزش برا اینه که یه مقدارش شب نوشته شد

و یه جاهاییش صبح .

الهی و ربی من لی غیرک ...
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰